بیست توخالی من! نمره مشخص می کند که من خوب هستم یا بد !!
خانم رضايي هر روز با يک ليوان آب قند، مي آمد سراغش که با لب هاي لرزان و دست هايي که از سرما يخ زده بودند، بي حال ، روي صندلي افتاده بود. يکي از بچه ها شانه هايش را مي ماليد و يکي ديگر کيف و کتابش را از روي زمين جمع مي کرد. اين ماجراي هر روز مونا بود که يا تازه از جلسه امتحان بيرون آمده بود ، يا يکي از معلم ها نمره امتحان قبلي اش را اعلام کرده بود. قصه هميشه سر نيم نمره يا بيست و پنج صدم بود که مونا بيخود از دست داده بود. مونا که گريه مي کرد، مدام اسم پدرش را مي آورد و مي گفت: «بابا اين نمره ها را قبول ندارد.» آخر يک روز همه چيز خيلي خراب تر از هميشه شد. تازه ورقه ها را پخش کرده بودند که مونا از روي صندلي پرت شد روي زمين و از حال رفت. نه امتحان آن روز را داد ، نه توانست تا آخر امتحان ها به مدرسه بيايد.